نگاهی به آیینه می اندازد یاد روزی افتاد که با گیسو 9 تا داروخانه میرفتندتا واسه چروک هایی که زیر چشمشون داشت خودنمایی میکرد کرم و پمادی بخرند که نزارندخدای ناکرده طراوت پوستشون تحت الشعاع این چروک ها از بین بره و خدای ناکرده از تعداد خواستگارهایشون(البته خیالی)کم بشه................وای چقدر عاشق روزهایی بودکه تنها باشه تو خونه و با پوست خیار دور از چشم مامانش اینا واسه صورتش ماسک بزاره تا نزاره جروک تو صورتش بیفته و نزاره مثل مهری  پوستش زمخت بشه........اما طبق شهادت  آیینه این چروک های روی پوست انگار پیروز صحنه ی زندگی هستند. (آخر هم نفهمیداین دختر های ناهید خانم چی کار با این پوستشون میکردند که همیشه شاداب بود)

یه چایی میریزه و میشینه روی مبل. یه دفعه هوس میکنه بشینه رو زمین و ولو بشه اما تا میادبشینه قژقژ استخوانها بهش هشدار میدن که الانه که بشکنیم.................

تو حیاظ دبیرستان بودند و زنگ ورزش و معلم دوست داشتنی او خانم هاشم زاده.اون روز قرار بود بین بچه های سال چهارمی مسابقه ی پای قدرتمند اجرا بشه.عزمش را جزم کرده بود که واسه جلب توجه خانم هاشم زاده هم که شده برنده شه....و شد                   

50بار بشین و پاشو-10 دور کلاغ پر دور حیاط مدرسه (که وامونده از بس طولانی بود تمومی نداشت)15 دقیقه  لی لی کردن

300 شماره طناب زدن.........وووووووو

حالا این همون پاهاش مگه نیست!پس چی داره میگه ؟؟؟؟

دستاش که قربونش برم تازگیها خوب چیز میشکونه!!!!!!

یعنی چی شده؟ضعیف شده؟ویتامین بدنش کم شده؟چرا دیگه عینک روی چشمش که همراه همیشه ی شب و روزش بود  دیدشو تار میکنه؟؟اگه آب هویج بخوره خوب میشه؟کندر کندر بخوره چی ؟ تازگی ها خیلی چیزها از یادش میره.یادش بخیر یه روزی دفتر تلفن خانه بود..........چقدر این روزها (بر خلاف قیافه ی زشتش که به سفیدی و خوشگلی مامانش نشده)داره شبیه مامانش میشه؟؟؟

زنگ خانه او را از افکار در هم و برهمش بیرون میاره.آیفون را بر میدارد و میپرسد:کیه؟مامور پست بود که واسه ی دادن نامه سفارشی از اومیخواست که با شناسنامه اش جلو درب خانه بروذ.با عجله شناسنامه اش را برمیداردو صفحه ی اولش را باز میکند و به سمت پله ها میرود که یه دفعه خشکش میزنه...........................................................................................

نفهمید چه مدت خیره به شناسنامه بر روی اولین پله نشسته بود و همون چشمان ور قلمبیده(ور قلمبیده تر از همیشه)به روی صفحه ی اول متحیر مانده بود و برای چندمین بار باز میخواند:متولد18/6/1343

حالا فهمیده چه مرگشه.نه کندر لازم بود و نه آبمیوه

وقتی رسید جلو درب خانه مامور پست از خستگی نامه رو گذاشته بود و رفته بود.

مونده بود حالا چه جوری 48 پله را بره بالا